سفارش تبلیغ
صبا ویژن























یک روز ، نامه ای رسید . «او» نامه را باز کرد و خواند : 
  « باد های صد و بیست روزه ی غربت بر من می وزند . 
  اینجا همه کس را میشناسم و نمی شناسم . 
دور و برم شلوغ است و من هنوز تنهایم . 
دست دراز میکنم و کسی دستم را از سر مهر نمی فشارد. 
ببین چگونه اسیر این زندان شده ام . اسیری یاغی که دلش به مردن در انزوا رضا نمی دهد . 
نمی خواهم در غربت بمانم . 
نمی خواهم خاکستری و بی روح ، مثل بید های لاغر و ضعیف ، به هر بادی بلرزم . 
دلم نسیم روح بخش تو را می خواهد ، که چونان شاخه های طلایی گندم با آمدنش مست شوم ؛ 
برقصم و شاد باشم از آمدنت ، از بودنت ، از هوای مرا داشتنت ...
من در این دنیا غریبم .
همنشینم باش ، « یا صاحبی عند غربتی! »
قربانت ، قاصدک ...
و خدا نامه را بست .
از آن بالا قاصدک را پایید که نشسته بود لب جوی آب .
به نسیم گفت : « برو بگو تا من هستم غربتی در کار نیست .»
و نسیم با شوق راه افتاد ...

پینوشت : سلام راستشو بخواین من امسال کنکوری هستم
و دیگه نمی تونم خیلی بیام
اما سعی میکنم هر چند گاهی یه سر بزنم و بروز کنم 
خلاصه اینکه می خوام برام دعا کنین خیلی زیاد
چون تو سال سرنوشت قرار دارم و اینکه خدا کمک کنه با هدفی درست
و انگیزه ای قوی و اراده ای پولادین قدم بردارم 
یالطیف


نوشته شده در چهارشنبه 86/7/18ساعت 11:36 عصر توسط بامعرفت نظرات ( ) |

Design By : Pars Skin