سفارش تبلیغ
صبا ویژن























هفته ی هشتم دوستی من وخدا...

 

ما یک باغچه ی کوچک داریم که توی آ یک درخت انار هست.هرروز نگاهش می کنم و به او فکر می کنم.به ریشه هایش فکر می کنم که تا کجاها رفته و چه کار می کند.فکر می کنم آا درخت برای بزرگ شدنش درد می کشد؟

هر وقت برگهایش می ریزد توی دلم می گویم :دیگر تمام شد مرد.

اما هر سال خدایا تو دوباره برگ های تازه به درخت انارمان می دهی و جوانه توی دستهایش می گذاری.شب می خوابم وصبح می بینم گل داده است.گل های قرمز قرمز.ذوق می کنم و می گویم خدایا تو معرکه ای.

گل های قرمز که انار می شود من هم همین طور می مانم که آخرچه طوری؟خدایا آخرتو چه طوری از هیچ چیز همه چیز درست می کنی؟

کنار باغچه می نشینم یک مشت  خاک بر می دارم و می گویم : آخرقرمزی انار از کجای این خاک در می آید؟شیرینی آن از کجااین همه رنگ این همه بو این همه طعم...

خدایا به یادت می افتم حتی با دیدن دانه های سرخ انار.

بار دیگر چشم باز کن ونگاه کن...

 

خیلی وقت ها خدا ادم ها را دعوت می کند به نگاه کردن.ولی حیف که ما ادم ها خوب نگاه کردن را بلد نیستیم.ما ذوق زده نمی شویم.تعجب نمی کنیم و اصلا حواسمان نیست که خدا همین جاهاست.توی همین باغچه.لای همین ابرها...روی همین ثانیه ها...

تو چی؟تو چه جوری نگاه می کنی؟تا حالا شده که با دیدن چیزی مثلا یک درخت یک پرنده یا یک منظره انقدر تعجب کنی یا لذت ببری که بگویی خدایا...تو واقعا فوق العاده ای.

 

برگرفته از کتاب نامه های خط خطی اثر عرفان نظر آهاری


نوشته شده در یکشنبه 87/7/21ساعت 1:51 صبح توسط نظرات ( ) |

Design By : Pars Skin