سفارش تبلیغ
صبا ویژن























 

بسم الله

سلام

دیروز یه مطلبی خوندم که خیلی باهاش حال کردم . گفتم شاید شما هم حال کنید . بخونین!

بارَش زیادی سنگین بود و سر بالایی زیادی سخت . دانه ی گندم روی شانه های نازکش سنگینی می کرد . نفس نفس می زد . اما کسی صدای نفس هایش را نمی شنید، کسی او را نمی دید     

دانه از روی شانه های کوچکش سُر خورد  و افتاد   

خدا دانه ی گندم را فوت کرد . مورچه می دانست که نسیم ، نَفَس خداست

مورچه دانه را دوباره بر دوشش گذاشت و به خدا گفت : " گاهی یادم می رود که هستی ، کاشکی بیش تر می وزیدی

خدا گفت : " همیشه می وزم ، نکند دیگر گمم کرده ای

مورچه گفت : " این منم که گم شده ام . بس که کوچکم . بس که ناچیز . بس که خُرد . نقطه ای که بود و نبودش را کسی نمی فهمد

خدا گفت : " اما نقطه سر آغاز هر خطی است

مورچه زیر دانه ی گندمش گم شد و گفت : " من اما سرآغاز هیچم و ریزم و ندیدنی . من به هیچ چشمی نخواهم آمد

خدا گفت : " چشمی که سزاور دیدن است می بیند . چشم های من همیشه بیناست

مورچه این را می دانست . اما شوق گفت و گو داشت.

پس دوباره گفت : " زمینت بزرگ است . من ناچیزترینم . نبودنم را غمی نیست

خدا گفت : " اما اگر تو نباشی ، پی چه کسی دانه ی کوچک گندم را بر دوش بکشد و راه رقصیدن نسیم را در سینه خاک باز کند ؟ تو هستی و سهمی از بودن برای توست ، در نبودنت کار این کارخانه ناتمام است ."

مورچه خندید و دانه ی گندم از دوشش دوباره افتاد. خدا دانه را به سمتش هُل داد.

هیچ کس اما نمی دانست که در گوشه ای از خاک ، مورچه ای با خدا گرم گفت و گو است .

_______________________________________
منبع : کتاب " بال هایت را کجا جا گذاشتی " – عرفان نظرآهاری

 

به امید سربلندی اسلام ناب

یازهرا

 

 


نوشته شده در جمعه 89/11/1ساعت 10:34 صبح توسط بامعرفت نظرات ( ) |

Design By : Pars Skin