سفارش تبلیغ
صبا ویژن























همین دیروز با دو تایی شان سر سفره نهار خوردیم .
دیروز عصر ، بعد کلاس داشتم با سید صحبت می کردم که موبایلش زنگ خورد .
عذرخواهی کرد و رفت . دیگه ندیدمش تا اینکه بعد نماز مغرب زنگ زد که فلانی
مادرم فوت کرد . لطفا با مدرسه هماهنگ کن .
داداشش هم تو مدرسه نبود . با هم رفته بودند .

امروز که رفتم تشییع جنازه ، دو تایی شان بودند. مظلوم و با وقار کنار پدر و برادر بزرگشان.
رفتم زیر جنازه را گرفتم .
...بلند بگو " لا اله الا الله "
داشتم سعی می کردم فکر کنم خودم را دارم تشییع می کنم .
حالات عجیبی داشتم .
مرگ عجب سخت است و ما غافل . همین طور یهویی می آد و غافل گیرت می کند .
یک زمانی که اصلا انتظار آمدنش را نداری...

یاد آن داستان افتادم .
در پست بعدی ان شالله آن داستان را برایتان نقل می کنم .
البته اگر هنوز زنده باشم.
راستی هیچ وقت یادت نره که قاضی پرونده ما ، همیشه شاهد است !!!


نوشته شده در سه شنبه 90/7/5ساعت 4:38 عصر توسط بامعرفت نظرات ( ) |

Design By : Pars Skin