سلامی گرم به همه رفقای منتظر ...
ببخشین چند وقتی بود نبودم .
امروز مطلبی رو تو یکی از وبلاگ های موفق دیدم با خودم گفتم شاید خالی از لطف نباشه که براتون بزارمش ...

و خدایی که در این نزدیکی ست !!!
خودم احساس شدید عقب ماندگی میکنم وقتی که مدت هاست اسمش رو میدونم و میخوامش و البته برام مهمه ولی چاپ بیست و پنجمش رو تازه دیشب خریدم و امروز تمومش کردم.
روی ماه خداوند را ببوس ...
به من که خیلی چسبید و این چسبندگی علت های زیادی داشت و یکی ش این بود که از دید دانای کل نوشته شده و شخص اول هم دانشجوی دکتری علوم اجتماعی پژوهشگری ه !

«ای پسر عمران!هر گاه بنده ای مرا بخواند ،آنچنان به سخن او گوش می سپرم که گویی بنده ای جز او ندارم اما شگفتا که بنده ام همه را چنان میخواند که گویی همه خدای اویند جز من .»

«متاسفم.من واقعا از این که ملحد ها نمیتوانند خداوند رو تجربه کنند متاسفم.»

«هر اندازه که به خداوند باور داشته باشی خداوند همون اندازه برای تو وجود داره.هر چه بیشتر به او ایمان بیاری ، وجود و حضور او برای تو بیشتر می شه »

«گر چه هستی خداوند ربطی به ایمان ما نداره اما احساس این هستی کاملا به میزان ایمان ما مربوطه»
«خداوند بعضی ها نمی تونه حتی یه شغل ساده برای مومنش دست و پا کنه یا زکام ساده ای رو بهبود بده ....خداوند علی (ع) بی شک بزرگترین خداوندی ست که میتونه وجود داشته باشه»

منبع : سایت بانوی سراچه

پ.ن : عید حقانیت قاطع امیرالمومنین و شیعیانش مبارک
پ.ن2 : این رمان نوشته آقای مصطفی مستور است . حتما بخو نش ضرر میکنی نخونی .
پ.ن 3 : راستی این کتاب رو مدتها ژیش من خوندم حتی به بعضی رفقام هم هدیه دادم .( از بابت ریا عرض کردم )
امیدوارم همیشه علوی باشی رفیق ...
یالطیف


نوشته شده در پنج شنبه 87/9/28ساعت 11:35 صبح توسط بامعرفت نظرات ( ) |

روایتی از روز دختران

برداشت اول :
صدایم زد ...توجهی نکردم ... دوباره صدایم زد ... این بار سرش فریاد  کشیدم : مگر نمی بینی دستم بند است ؟ - جوابی نداد . کارم که تمام شد به سراغش رفتم ... از روی میز برداشتمش و قفل صفحه کلیدش را باز کردم ...
چه عجب یکی هم یاد ما کرد . پیامک اومده . نمدونم چطور بعد از این همه مدت سارا خانوم هنوز ما رو به خاطر داره . آخه سوم دبیرستان که بودیم با هم همکلاس بودیم .
ولی از اون موقع به بعد ندیدمش حتی صداش رو هم نشنیدم .
پیامکش رو باز کردم ...چه جالب ... راستشو بخوای جا خوردم .
چه خوب میشه یه تماس بگیرم باهاش حالشو بپرسم .

برداشت دوم : راستی فهمیدی چی فرستاده بود . اصلا یادم نبود امروز روز دختران است .
فرستاده بود ( حیف است که زنان و دختران آنقدر خود را کوچک ببینند که خود را حراج نگاه های دزدان کنند ... راستی روز ملی دختران مبارک عزیزم .)

برداشت سوم : شماره اش رو گرفتم ...اولش مشغولی می زد ... نمی دونم شایدم در دردسترس نبود . ساعتی بعد دوباره شماره اش را گفتم ...
- سلام چطوری دختر ؟ از این ورا ؟
سارا : علیک سلام خوشگله چه عجب یاد فقیر فقرا کردی ! تحویل نمی گیری !
- ما تحویل نمی گیریم – شما رفتی و ما رو فراموش کردی . از اون موقع تا حالا حتی یک زنگ هم نزدی ؟
* خلاصه یه کمی با هم گپ تلفنی زدیم .
دعوتم کرد خونه شون . قرار شد بعد از ظهری یه سری برم پیشش.
برداشت چهارم : نرسیده به چهارراه بهار ترمز زدم ...دسته گلی براش خریدم ...خونه شون تو بزرگمهر بود ( همون که میگه چه عجب یاد ما فقیر فقرا کردی ) چهارراه بزرگمهر پیچیدم سمت راست – نبش کئچه دوم دیدم یه خانم چادری دم در خانه ای  ایستاده ...خدای من اینکه ساراست . راستشو بخوای سوم دبیرستان دو تایی مون مانتویی بودیم .
منو بگو داشتم از تعجب شاخ در میاوردم . پریدم پایین . حتی یادم رفت دزگیر رو بزنم .
سارا: سلام . نمی خوای ماشین رو قفل کنی ؟
- چرا ! اینقدر ذوق زده شدم که نمی دونم چه باید بکنم .
اصلا می دونی چند وقته ندیدمت . حالا من بی معرفتم تو چرا دختر ؟
سارا : غفلت کردم خواهری . ببخش . حالا بیا تو کلی حرف داریم برا گفتن .

برداشت پنجم :  گفتم : اینجا خونتونه ؟
سارا : آره . دو سالی میشه که ازدواج کردم . با علی . نیگاش کن اونم عکسش.
- اوه . چه خوش تیپ هم هست . مثل خودت خوشگله !
سارا : خب خانوم خوشگله از خودت بگو ؟ البته بنده جویای احوالات شما از آزیتا بودم .

- جدی میگی .
سارا : آره . دروغم چیه .
* یه سری حرف هایی بین من و سارا رد وبدل شد که یه جورایی خصوصی اند .


برداشت ششم : موقع خداحافظی یه هدیه  بزرگ بهم داد و گفت تا خونه نرسیدم بازش نکنم .
کلی خوشحال بودم و ازش تشکر کردم و راه افتادم. تو راه کلی با کاغذ کادوی هدیه م کشتی گرفتم .

گویا پارچه ای چیزی باشه .
وقتی رسیدم خونه مامان هنوز بر نگشته بود. بابا هم که خودت می دونی رفته انگلیس .
رفتم تو اتاقم و کادو ام رو باز کردم .

برداشت هفتم : اصلا باور کردنی نبود – ولی چقدر خوش سلیقه است این سارا خانوم .
فکر میکنی چی بود ؟
یه چادر ایرونی که اندام نما نبود + یه مقنعه شیک لبنانی .
یه نامه هم بینشون بود .
نامه رو برداشتم و باز کردم .
" سلام سمیرا جون
پیامکی که زدم یادته . به همین خاطر و اینکه امروز روز میلاد حضرت معصومه(س)  و روز ملی دخترانه
، چون خیلی دوستت داشتم یکی از بهترین هدایا را برات خریدم .
سعی کن ازش خوب استفاده کنی .
چون میدونستم شاید اولین بارت باشه که می خوای چادر سرت کنی از نوع ایرونی ش رو خریدم برات .
. راستی راستی روز ملی دختران هم مبارک .
امیدوارم بتونیم خانوم فاطمه معصومه (س) را الگوی خود قرار داده و جزو نمونه ترین دختران باشیم .
                                                                                دوست دارت سارا                "


پیوست : راستی روز ملی دختران بر همه دختران مسلمون بویژه اون دسته از دخترایی که الان دارن این صفحه شیشه ای رو می بینن مبارک .                    یالطیف
خدا زیباست و زیبایی را دوست دارد ... پس بیاییم خودمان را فقط و فقط برای او زیبا کنیم .


نوشته شده در جمعه 87/8/10ساعت 10:49 عصر توسط بامعرفت نظرات ( ) |

<   <<   16   17   18   19   20   >>   >
Design By : Pars Skin