یک روز ، نامه ای رسید . «او» نامه را باز کرد و خواند :
« باد های صد و بیست روزه ی غربت بر من می وزند .
اینجا همه کس را میشناسم و نمی شناسم .
دور و برم شلوغ است و من هنوز تنهایم .
دست دراز میکنم و کسی دستم را از سر مهر نمی فشارد.
ببین چگونه اسیر این زندان شده ام . اسیری یاغی که دلش به مردن در انزوا رضا نمی دهد .
نمی خواهم در غربت بمانم .
نمی خواهم خاکستری و بی روح ، مثل بید های لاغر و ضعیف ، به هر بادی بلرزم .
دلم نسیم روح بخش تو را می خواهد ، که چونان شاخه های طلایی گندم با آمدنش مست شوم ؛
برقصم و شاد باشم از آمدنت ، از بودنت ، از هوای مرا داشتنت ...
من در این دنیا غریبم .
همنشینم باش ، « یا صاحبی عند غربتی! »
قربانت ، قاصدک ...
و خدا نامه را بست .
از آن بالا قاصدک را پایید که نشسته بود لب جوی آب .
به نسیم گفت : « برو بگو تا من هستم غربتی در کار نیست .»
و نسیم با شوق راه افتاد ...
پینوشت : سلام راستشو بخواین من امسال کنکوری هستم
و دیگه نمی تونم خیلی بیام
اما سعی میکنم هر چند گاهی یه سر بزنم و بروز کنم
خلاصه اینکه می خوام برام دعا کنین خیلی زیاد
چون تو سال سرنوشت قرار دارم و اینکه خدا کمک کنه با هدفی درست
و انگیزه ای قوی و اراده ای پولادین قدم بردارم
یالطیف
Design By : Pars Skin |